باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

مريضي

از ديشب مريض شدم. البته بماند كه باربدي آقا دو روزه كه آبريزش بيني و عطسه فراوون داره. استخون درد دارم يه عالمه. همش سردمه. امروز نرفتم اداره. از توي يه متكا كه آستر نداشت، يه كم پنبه درآورد و يه كمي پودر بهش زد و گفت: مامان غذا درست كردم. گفتم چي؟ گفت نون. بعد نشونم داد و گفت ببين نَميِه (يعني نرمه). گفتم مامان نرمه. بگو. گفت: نَميِه . چند بار گفتم و ديگه بي خيال شدم.  بعد از ظهر بابايي زود اومد كه منو ببره دكتر كه ما خواب بوديم غروب رفتيم دكتر. كه هم من و هم باربدي گلومون عفونت كرده. به باربدي آقا و من 6.3.3 تزويز شد كه همون جا براي باربد رو تزريق كردند. كه مطب رو گذاشت سرش. براي منم نوشت. كه توي خونه پيمان برام تزريق كرد...
10 فروردين 1390

مهمون

ديروز بعد از ظهر خونه مامان بزرگ، از خواب كه بيدار شد فوري گفت: مامان زهرا آنوم يُپشو بهم نمي ده دستمو يزايم يوس. (يعني زهرا خانم لُپشو بهم نمي ده تا دستمو بزارم روش) آخه از وقتي باربد رو از شير گرفتم چون عادت داشت به اينكه در حال شير خوردن بخوابه، عادتش دادم دستشو مي ذاره روي لپم و خوابش مي بره. از وقتي هم زهرا اومده بعد از ظهرها دستشو مي ذاره روي لپ زهرا مي خوابه. طفلك زهرا هم فوري روشو برگردون و گفت بيا. ساعت حدود پنج بعد ازظهر با محمدرضا و زهرا و خاله نرگس رفتيم خونه ما مهموني. بماند كه قبل از رفتن خونه رفتيم به يه پاساژ يه كار يك ربعه داشتيم. فقط اينو بگم كه خاله نرگس به مرز خودكشي رسيده بود. توي خونه هم اول م...
9 فروردين 1390

مهندس

پريروز به محمد رضا توضيح دادم كه باربد يه گوسفند داره كه پستونكش رو مي خوره و در آري گريه ميكنه و مي لرزه. ديروز براش بردم ببينه. صبح خواب بود گذاشتم بغل دستش. از قرار صبح كه از خواب بيدار شده با مامانش كلي كلنجار رفتم نتونستن راش بندازن. كار نمي كرده. آوردن پيش خاله مريم كه اين خرابه. بابدي آقا فوري گفته ببين و چسبشو باز كرده دكمشو On كرده و پستونكشو گذاشته دهنش و كار كرده.(يعني ببين اينجوري كار مي كنه.) پسرم كلي مهندسه محمد رضا عادت داره قبل از خوابش يه خوراكي بخوره. خاله مريم براشون چوب شور آورد. خداي من چه جوري مي خورد انگار توي عمرش نخورده بود. كلي خنديدم. بعد از ظهر رفتيم خونه عمه من براي عيد ديدني. خداي من ...
8 فروردين 1390

سوسيس

ديروز اولين روز كاري سال 90 بود. صبح باربد رو گذاشتم خونه مامان بزرگ و ساعت حدود يازده بود كه زنگ زدم هنوز بيدار نشده بودند. ساعت دوازده خاله مريم زنگ زد وگفت بيا باربد رو ببر. خونه رو گذاشته روي سرش. دو برابر اين بچه ها شلوغ ميكنه يا مي رقصه يا مي‌دوئه يا .... خلاصه كه خيلي اذيت مي‌كنه (ماشاءالله). ساعت سه بود كه رسيدم خونه. رفتم كه بهشون نهار بدم. زهرا و محمدرضا خيلي خوب و راحت غذاشونو خوردن ولي باربدي آقا پدرمو درآورد تا غذاشو خورد. با بدبختي هم بالاخره ساعت پنج بعداز ظهر خوابوندمشون. پريروز كارتون مورچه و مورچه خوار رو داشت مي داد اون قسمتش كه مورچه سوسيس داره مي بره. مورچه خوار بهش مي گيره سلام سوسيس. خلاصه كه بابايي به...
7 فروردين 1390

اتوبوس سواري

29/12/1389 منو بابدي آقا از ديشب مونديم خونه مامان بزرگ كه بابا بره و به كاراي خونه برسه. نزديكهاي ظهر با خاله نرگس و دايي كريم رفتيم فروشگاه رفاه. اولين بار بود كه با باربدي سوار بي آرتي شديم. خيلي خوشش اومده بود و خوشحال بود كلي. خاله نرگس اينقدر خسته شده بود داشت مي‌مرد. هي مي‌گفت لعيا تو رژيم گرفتن نمي‌خواهي. هر روز باربد رو ببر بيرون. كلي لاغر مي‌شي. دايي هم كه با اون وزنش به هن هن افتاده بود. البته به باربد خيلي خوش گذشت. از توي قفسه خوراكي، وسائل خونه ... بر مي‌داشت و مي‌ذاشت توي سبد. بعد دايي مي‌ذاشت سر جاش و اين كار هي تكرار مي‌شد. سال 89 هم تموم شد با همه بديهاش و خوبي هاش. بستري شدن باربد توي بيمارستان بدترين خاطره ...
6 فروردين 1390

دفاع جانانه

5/1/90 . ساعت تقريباً يك و چهل دقيقه بامداد بودكه از خونه مامان بزرگ اومديم خونه. چون زهرا و محمد رضا اومدن تهران. داشتم مثل هميشه با بدبختي گوشوارمو در مي آوردم كه در نمي يومد. بابايي خيلي بد كشيدو در آورد. از درد يه جيغ كشيدمو ضعف كردم افتادم روي تخت. باربدي اومد بالاي سرم و دست كشيد صورتم و گفت نازي نازي. بعد رفت بيرون از اتاق و به بابايي گفت: مامانمو چيكار كردي و يه صدايي اومد مثل سيلي زدن. كه از قرار رو پاي بابايي زده بود.ديگه غصه ندارم يه مدافع سرسخت دارم حقمو مي تونه بگيره   . بعد بازم اومد پيش و بازم نازي نازي صورتمو و پاهامو. بازم رفت و جملشو تكرار كرد ولي ايندفعه بابايي دنبالش كر و باربد هم فرار كرد اومد تو ...
6 فروردين 1390

ماهيگيري

روز آخز كاري سال 1389 باربدي آقا اومد شركت. خيلي وقت بود كه صبحها بيرون نبرده بودمش بخاطر همين تا لباساشو پوشوندم بيدار شد. و از وقتي رسيديم ادره دويد. ساعت 11:30 توي بغل خاله هدي خوابش برد. بعدشم خاله كتي ما رو رسوند تا خيابان كار و تجارت با خاله نرگس رفتيم طلا فروشي. كه يهو يه آقا گفت: خانم اين بچه دستش خيس شده. نگاه كردم ديدم تا آرنجش خيس آبه. گوشه مغازه يه گلدونه شيشه اي بود.گفت: دستم رو كردم توي آب ماهي بگيرم. كه آقاهه هر هر مي خنديد. بعد گفت: خانم ماشاءالله. خدا براتون حفظش كنه. قيافه من ديدني بود گفتم: بله خيلي ممنون.مجبور شدم توي خيابون لباساشو عوض كنم. ...
6 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد